بر طبق متون مورخین یونانی ، برنج برای اولین بار در سده 5 پیش از میلاد توسط هخامنشیان از ایران به اروپا برده شد و در اراضی اروپا مورد کشت قرار گرفت.
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم ...!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد، فرق دارد ...؟!
کسانی که با تیغ ریش می زنند
درنزد خدا
بسیارگرامی تر از آنانی هستند که
با ریش ، تیغ می زنند!!!
چه کشکی, چه پشمی
📚چوپانی گله اش را به صحرا میبرد و در راه به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید ترسید. دید نزدیک است که بیفتد در حال مستاصل شد.
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امامزاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
دوباره گفت:
ای امامزاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من از فقر بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی نصف گله مال تو و نصفی هم برای خودم.
قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امامزاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
نزدیک زمین که شد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی پایش به زمین رسید رو به امامزاده گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم...
مردی در امامزاده ایی اختیار ادرارش را
از کف داد و در صحن امامزاده ادرار کرد!
مردم خشمگین شدند و به سمت او
هجوم بردند و خواستند که او را بکشند...!
مرد که هوش و فراستی بسیار داشت
گفت؛ای مردم !
من قادر به ادرار کردن نبودم؛
امامزاده مرا شفا داد...!
ناگهان به یکباره مردم ادرار او را به عنوان تبرک به سر و صورت خود مالیدند!
منشا اشتباهات ندانستن نیست،
بلکه تقلید و اعتقادات کورکورانه است.
به زاهد گفتم این زهد و ریا تا کی بود باقی
بگفتا؛تا به دنیا مردم نادان شود پیدا...!
چاپلوسی از نوع ایرانی:
شاه عباس صفوی، رجال کشور را به ضیافت شاهانه مهمان کرد و به خدمتکاران دستور داد تا در سر قلیان ها به جای تنباکو، از سرگین اسب استفاده کنند. میهمان ها مشغول کشیدن قلیان شدند و دود و بوی پهنِ اسب، فضا را پر کرد اما رجال از بیم ناراحتی شاه پشت سر هم بر نی قلیان پک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیان ها با بهترین تنباکو پر شده اند. آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است.»
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: «براستی تنباکویی بهتر از این نمیتوان یافت.»
شاه به رئیس نگهبانان دربار، که پک های بسیار عمیقی به قلیان می زد، گفت: « تنباکویش چطور است؟»
رئیس نگهبانان گفت: «به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی کرد و گفت: «مرده شوی شما را ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه بَه و چَه چَه کنید.»
بعضی ها برای حفظ پست و مقام و جایگاه خود حاضرند به هر کاری دست زده و یا هر چیزی را قبول و تایید کنند!
داستانی آشنا در زمان حال